پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

اعدام


در يکی از قبايل آفريقا، رسم عجيبی رايج بوده. اگه کسی کشته ميشد و قاتل دستگير ميشد، دست و پايش رو می بستند و او رو داخل رودخانه ميانداختند. خانواده مقتول که در صحنه حاضر بودند دو انتخاب داشتند: يا اجازه ميدادند که قاتل غرق بشه، که در اين صورت به اعتقاد آنها، عدالت اجرا ميشد، يا اينکه به داخل آب ميبريدند و او رو نجات ميدادند. در حالت دوم، خانواده مقتول، به اعتقاد آنها، از غم برای هميشه رها ميشدند.
هدفم از نوشتن اين چند خط در مورد اعدام اين بود که بگم اگر چندين قرن پيش، در آفريقا و به دور از تمدن، انسانهایی وجود داشتند که تا اين حد نگرشی زيبا به مرگ، قتل و مجازات داشتند، ناتوانی بشر در قرن بيست و يکم در ارتباط با اين موضوع، نشانه کمبود رشد ذهنی ماست.
از اعدام بيزارم، به هر دليلی و به هر صورتی، چه سنگسار باشه و چه تزريق. چه به خاطر قتل باشه چه به خاطر سياست و دين و غيره. از اعدام بيزارم چون اعدام، تنها مجازات گناهکار نيست. اعدام توهين به زندگی، به جامعه، به دوستی، به گذشت، اعدام توهين به تمدنه. به اونهايی که ميگن "تا به حال جای خانواده مقتول نبودی" جواب ميدم: يک دقيقه به تصوير يک صحنه اعدام نگاه کنيد. حرفی از زندگی و احساسات اعدامی نميزنم، فقط تصور کنيد که حلقه دار رو شما به گردنش ميندازيد. يک لحظه فکر کنيد که شما گلوله رو توی سرش خالی ميکنيد. حالا به من بگين که منظورم از توهين به همه ارزشهای بشری رو ميفهميد؟
از بعضيها که اعدام رو راه حلی برای پيشگيری از جنايت در جامعه ميدونند سوال ميکنم در کدام کشورها آمار جنايت بالاتره؟ در اروپا که اعدام برچيده شده يا در آمريکا؟ توی ايران خودمون که چندين اعدام در ماه انجام ميشه، چقدر جلوی جنايت گرفته شده؟
وقتی فاجعه سردشت پيش اومد، همه منتظر اعدام بيجه بودن، ميدونيد چرا؟ چون بد ترين ضعف انسان حس انتقامشه. همه انتقام خودشون رو ميخواستن، حتی اونهايی که قربانی اين جنايات نبودن. اين وسط هيچکس نپرسيد که چه کسی، سالها قبل، به بيجه تجاوز کرده بود. هيچ کس نپرسيد چه کسی کودکانی که مورد آزار قرار گرفته بودن رو تحت درمان روانی قرار داد. هيچ کس فکر نکرد که اين بچه ها، بيجه های آينده هستن.
بايد کينه و خشم رو کنار گذاشت و فکر کرد. فکر روزی که به جای اعدام، حرف از گذشت بزنيم، به جای شلاق، سخن از عشق و محبت بگيم و به جای زندان، مکانی برای بازپروری و بازسازی بسازيم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

2 نظر:

در ۱۰:۰۴ بعدازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

واقعا چرا ؟


مرگ

بالی برایه رفتن

عشق

روحی برایه ماندن

 
در ۱:۲۲ قبل‌ازظهر, Blogger کوروش گفت...

دوست عزيز بينام
با سه خط کوتاه يک دنيا حرف زدی. ممنون. ايکاش اسمت رو گذاشته بودی. باز هم اينجا برگرد.

سعيد جان
ببين همين که اينجوری دلت رو باز ميکنی با خدا حرف ميزنی خيلی کاره. باور کن اگر همه اين وبلاگ من رو پر از درد و دلها و داد و بيدادها با خدا بکنی من خوشحال ميشم. ببين يه چيزی بهت ميگم بهش فکر کن. دين و مذهب و حرف بزرگان و دانشمندان و آدمهاي حسابی و غير حسابی رو ول کن. هميشه همينجوری که اينجا نوشتی، با خدا حرف بزن. اگه ميخواهی سرش داد بزنی بزن. من هم اينکار رو کردم. من هم اولش آدم دينداری بودم. بعد توی اوج جوونی از همه چيز دل بريدم، حتی از خدا. بعد خدا رو جای ديگه پيدا کردم. تو دل خودم، تو وجود خودم. انگار يه گيرنده اينجا کار گذاشته بود. هرچی خاکی تر و راحت تر و خارج تر از همه رسم و آیين ها باهاش حرف زدم بيشتر جواب گرفتم. حالا بعد از چند سال، خودم رو بيدين ميدونم، ولی خيلی از قبل به خدا نزديکتر. هرچی سختی و شکست بوده، هرچی پيروزی بوده يه مفهوم ديگه پيدا کرده. خودت بايد تجربه کنی ببينی چی ميگم.
باز هم برام بنويس. خوشحال ميشم.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی