دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

افشین برو

این متن نوشته يک نويسنده ایرانی مقيم آمريکا هست که در فيس بوک ديدم.
از آنجايی که بعضی از دوستان به فيس بوک دسترسی ندارند اینجا متن را منتشر ميکنم.
----------------------------------------------------------------
فصل یک


گفته بودم که نمینویسم. عهد کرده بودم که تا مدتی و به عنوان اعتراض قلمم رو غلاف کنم. حالا بگذریم که از من گنده ترهاش نیز توی این عالم مطبوعاتی خیلی اوقات زدن زیر قولشون ولی دلم نیومد که کمی درد دل نکنم. راستش این انس و الفت من با قلم زدن که بیشتر مثل یک عادت بد روی شونه هام همیشه منتظره، هر از چندگاه من رو هول میده توی اون گرداب علاقه و مجبورم میکنه که بزنم زیر قول و قرارم. باری، یاد روز بازی با کره جنوبی افتادم. باز مثل همیشه بوق سگ بیدار شدم و تمرگیدم جلوی تلوزیون خاموش. تنهای تنها. ایندفعه دل و دماغ نداشتم که روشنش کنم. دو دل بودم. گیج بودم. به احساسم شک کرده بودم. زل زده بودم به صفحه تاریک تلوزیون ولی نمیدونستم که با روشن کردنش گره ای از این گیج و مسخ بودنم باز میکنم یا نه. از یک سو هیجان اخرین بازی احتمالی تیم وطنم رو داشتم و از سویی دیگر تمامی خیالم توی خیابون های تهران، سبز سبز، دنبال مردم در حال اعتراض و تکاپو بود. توی سرم غوغایی بود. نیم کره جنوبی مغزم میخواست به افریقا پر بکشه ولی نیم کره شمالی اش دنبال امالی بس بزرگتر بود.
از اینکه ته دلم دیگه پیروزی رو دوست نداشتم شرمنده شده بودم. ولی به خودم نهیب زدم ،حالا که تا اینجاش اومدی تمومش کن. روشن کن این لامذهب رو. نمیخواد مثل همیشه داد و فریاد کنی. فقط نگاه کن. تو به دنبال اشک شادی نیستی، فقط شاهد باش. و روشن کردم

فصل دو


گاهی اوقات و بدون اینکه ادم کنترل داشته باشه یکدفعه خودش رو وسط یک جریان تاریخی در حال حرکت میبینه. درست مثل کسی که افتاده باشه توی روند خروشان یه رودخانه. بدون کنترل. حقیقتش من از چندو چون اون بازی کذایی بیخبرم. نود دقیقه زل زدن به اون مچ بند های جادویی شگفت انگیز فرصتی رو برای ادم نمیذاره که در مورد تکنیک و تاکتیک فکر کنه. تا به حال نشده بود که اینچنین بی علاقه شروع کنم و اینگونه پر شور و غرق افتخار به تماشا بنشینم. درحقیقت همان لحظه ای که مهدی با مچ بند سبزش جلوی همه وارد زمین شد بازی برای من تمام شد. ما در دقیقه صفر بازی رو بردیم! از روی صندلی بلند شدم و اهل و ایال رو بیدار کردم که چه نشسته اید، ما هنوز شروع نکرده پیروز شدیم. مثل روح سرگردان و در نیمه تاریکی اینسوی اقیانوس نود دقیقه به هر انکس که در دفتر تلفنم بود تلفن کردم. میخواستم همه در این رودخانه خروشان با من همسفر شوند. حتی سوت پایان بازی نیز نتوانست شور و غرور من رو خاموش کند و خط تلفن من همچنان بوغ اشغال میزد

فصل سه

چند ماهیست که دیگر دلمشغولی رفتن به افریقای جنوبی را نداریم و فکرمان به دنبال ارمانهایی بس فراتر از فوتبال است. خوشحالم که نرفتیم

فصل چهار

من افشین قطبی را دوست ندارم. افشین را به عنوان سرمربی تیم ملیم نمیپسندم. من از وعده و وعید بدم میاد. من از قول های پوشالی منزجرم. من از اینکه کسی فقط حرفهای قشنگ بزنه بیزارم. دیروز با دیدن عکس قطبی در مراسم تنفیذ تشریفاتی این تنفر به حد اعلای خود رسید. میخواستم دم دستم بود تا انچنان بر سرش بکوبم که صدای فریادش تا انسوی البرز طنین بیندازد. حرف و حدیث های فوتبالی اش هنوز جلوی چشمانم بود و رویت عکس کذاییش در ان میهمانی سیاه مزید بر علتی شد تا رگ های گردنم از تنفر تا مرز ترکیدن زق زق کند. یاد بر و بچه های تیم افتادم که چگونه اینده خودشان را ریسک کردند تا با مردم باشند. یاد ملتمان افتادم که چگونه و ایثار گرانه جان خویش را برای دستیابی به ازادی و در طبق اخلاص تقدیم کشورشان کرده اند.

فصل پنج

خیلی با خودم فکر کردم. یه جورهایی دوست دارم باور کنم که شاید افشین قطبی مجبور شده بودکه اینکار رو بکنه. شاید تهدید شده بود. شاید در شرایطی قرار گرفته بود که راهی جز این نداشت. لحظه ای خودم را گذاشتم جای افشین. دلم نمیخواست که از او دفاع کنم اما این دیگر در مورد فوتبال نبود. خیلی دلم میخواست که خار و خفیفش کنم اما انسانیت حکم کرد که بنویسم. افشین قطبی هر چه هست، سیاسی نیست. ممکن است که افشین در یک حرکت سیاسی به پستی رسیده باشد که او امروز مسیولیتش را به عهده دارد، اما افشینی را که من میشناسم با سیاست های روبرو و اینگونه بیگانه است. پسر امریکایی ایرانی تیم فوتبال ایران به طور قطع و یقین قربانی بازیهای کثیف سیاسی قرار گرفته. حقیقتا دوست داشتم که قطبی را سکه یک پول بکنم، اما، اگر کورکورانه این عمل را انجام دهم پس فرق من با ضحاک زمان در چیست؟ من به افشین امپراطور نمیگویم. حتی او را جنتلمن فوتبال ایران نیز خطاب نمیکنم. ولی برای افشینی که زود گول خیلی مسایل را میخورد دلم میسوزد.

فصل اخر

افشین برو. تو مرد روزهای سیاه سیاست نیستی. افشین برو. افشین ، تو خوب امدی ولی بد ماندی. افشین برو. ما هنوز در قلبمان جای کوچکی برای ان پسر کالیفرنیایی که کنار تیم گالاکسی مینشست را داریم. افشین برو. اجازه این را به کسی نده تا از تو به عنوان دستاویز سیاسی استفاده کند. افشین برو. تو را دوست ندارم اما وجدان نیز حکم نمیکند که همه کاسه کوزه ها را بر سر تو بشکنم. تاریخ را میتوان کمی دستکاری کرد، چشم ها رو میشه بست و میتونیم که رویمان را بکنیم به طرف دیوار و هیچ چیزی را بیاد نیاوریم. به شرط این که بروی.افشین برو تا دیر تر از این نشده
فقط برو

Nader Jahanfard, San Jose, California

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی