جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

گفتگو با دوستی‌ مسلمان، قسمت پنجم

مسلمان ایرانی گفت:
با سلام دوست عزیز. فکر نمیکنم به کار بردن پیاپی "سفسطه" و نسبت دادن آن به دیگران کار جالبی باشد، ولی حال که شما اینگونه رفتار میکنید، من هم متقابلا مغالطات(نه سفسطه های!) شما را نام میبرم:

0)شما چگونه جزء را با کل یکی حساب میکنید؟ اگر کسی کامپیوتر شما را ذوب کند، و به شما تحویل دهد آیا شما آنچه به شما تحویل داده شده است را کامپیوتر خود میدانید؟ با این حساب و با فرض اینکه که شما درست میگویید، شما نیز از ازل(با فرض ازلی بودن ماده) وجود داشته اید و الان خیلی سن دارید... کلا مشخص است که این ادعا که چیزی به وجود نمیاید و چیزی از بین نمیرود، ادعای نادرستی است.
اما اینکه فرمودید که جرم(ماده؟) و انرژِی بوجود نمیایند و از بین نمیروند، بلکه دگرگون میشوند یا به یکدیگر تبدیل میشوند، خب همینکه به یکدیگر تبدیل میشوند یعنی از بین میروند و به وجود میایند، فقط مقدار اولیه کل مجموع این و آن یکی است، ولی مقداری ماده وقتی به انرژِی تبدیل میشود، در واقع مقدار ماده مورد نظر از بین رفته است، و وقتی مقداری انرژی به ماده بدل شود، به وجود آمده است. پس از نیستی به هستی رسیدن و نیست شدن برای ماده هم تعریف شده است طبق فرمایش شما.

1)هر طور شما صلاح بدانید، ولی خدا بودن تکشاخ منتفی است.

3)وقتی چیزی از نیستی به هستی رسیده است یعنی به وجود آمده است، یا خودش خودش را به وجود آورده است که این امر محال است، یا اینکه دیگری به آن وجود داده است که این دیگری همان به وجود آورنده است.

به بزرگترین و اولین ایرادتان در بند 0 جواب دادیم.

قانون و ماده انرژِی را هم در بند 0 جواب دادیم.

اما در مورد واجب الوجود، ما گفتیم که چیزی که از نیستی به هستی رسیده است نیاز به علت دارد و نه اینکه هر چیزی نیاز به علت دارد. واجب الوجودی همواره هست و نیستی برایش نبوده است.

4)آشکارا مغاطله فرافکنی. من از حوادث حرف نزدم.
اما اینکه جوش شما از موادی دیگر تشکیل شده است را در بند 0 جواب دادم.
همچنین شما همچنان اصرار دارید که علت مورد بحث در برهان امکان و وجود را با دلیل یکی کنید که مغالطه تجاهل و تکرار است.

7) مغالطه "این سفسطه است" و مغالطه "تفسیر ناصحیح". من ابداً چنین چیزی نگفتم جانم که بخواهد سفسطه باشد. من فقط روش نقد کردن این آقا را نقد کردم و این نتیجه گیری را نکردم.

8)در مورد بخش نخست سخنتان مرتکب مغالطه "این سفسطه است" شدید. سخن من فقط وقتی سفسطه بود که مرجعی که من آوردم غیرمتخصص در این زمینه باشد.

در ادامه هم مغالطه فرافکنی صورت گرفته است. این سخنان در مورد حضور یک الکترون در جایی از فضا است و به از نیستی به هستی رسیدن ربطی ندارد.
شما یک اصل علیت نامربوط به برهان ما در بند 4 بیان میکنید و بعد در این بند آنرا رد میکنید؟ به این میگویند مغالطه پهلوان پنبه یا حمله به آدم پوشالی.
----------------------------------------------------------------------------------------

کوروش گفت:

با سلام،

گرامی، در یک بحث منطقی‌، دو طرف گفتگو، اگر منطقی‌ عمل کنند، یا بر سر تعاریف اختلاف نظر دارند یا اینکه اشتباهات استدلالی غیر عمد مرتکب میشوند. وظیفه مخاطب هشدار دادن در اینگونه موارد است. این نه توهین است نه کار غیر منطقی‌ که مورد نکوهش باشد. شما هم اگر من اشتباه استدلال دارم (سفسطه یا مغلطه) هشدار دهید.

۰) باز هم این سوال را مطرح می‌کنید که من چگونه جز را با کلّ یکی‌ حساب می‌کنم! منظور شما مشخص نیست. کدام جز، کدام کلّ؟

اگر کسی‌ کامپیوتر من را ذوب کند، باقیمانده دیگر کامپیوتر نیست چون مطابق تعریف کامپیوتر نیست: محاسبه نمیکند، پردازش نمیکند و ....ولی‌ جرم باقیمانده از آن‌ بعلاوه جرم گازهایی که در هنگام ذوب خارج شده اند همان جرم اول کامپیوتر من است.

من هم جرمم ازلی است. قبل از تولدم جرمم در هستی‌ پخش بود. امروز این جرم در من جمع است (هر روز هم کمی‌ از آن‌ از من جدا میشود و جرم دیگری به آن‌ افزوده میشود) روزی هم خواهم مرد و این جرم به طبیعت برمیگردد. ولی‌ هیچ جرمی از نیستی‌ بوجود نمیاید و ناپدید (نیست) نمیشود، تنها از گونه‌ای به گونه دیگر تبدیل میشود .

من هم هیچ گاه نگفتم چیزی به وجود نمیاید و از بین نمی‌رود. گفتم جرمی به وجود نمیاید و از بین نمی‌رود: اگر مجموعه همه جرم‌ها در جهان ج باشد و مجموعه همه انرژی‌ها ا، ج بعلاوه ا همیشه ثابت است.

این برمیگردد به قانون بنیادین پایستگی جرم و انرژی:

جرم و انرژی از بین نمی‌روند و بجود نمیایند، تنها دگرگون میشوند یا به یکدیگر تبدیل میشوند.[*]

گرامی‌ پاراگراف آخر شما متناقض با اصول فیزیک و منطق است. چگونه تبدیل جرم به انرژی یا برعکس با از بین رفتن و نیست شدن ربط پیدا می‌کند؟ حتما e=mc^2 معروف را میشناسید. تبدیل جرم به انرژی و برعکس در این تساوی شرح داده شده. حالا این وسط شما نیست شدن را چگونه پیدا کردید؟! این نوآوری در علم فیزیک است! شاید من اشتباه میفهمم منظورتان را، ولی‌ آنچه از این پاراگراف آخر فهمیدم کاملا غیر علمی‌ است.

۳) یک بار دیگر هم توضیح دادم. هیچ چیز از نیستی‌ به وجود نمیاید. مرز بین علم و ادیان هم همینجاست. از دید علمی‌ هیچ چیز از نیستی‌ به وجود نمیاید که حالا ببینیم اگر از نیستی‌ به وجود آمده آفریننده دارد یا خیر.

باز هم میگویید چیزی که از نیستی‌ به هستی‌ رسیده نیاز به علت دارد. باز هم میگویم چیزی از نیستی‌ به هستی‌ نرسیده. اگر رسیده مثالی بزنید. دگرگون شدن هستی‌‌ها نیاز به علت دارد که آنهم قانونی عالم گیر نیست، همانگونه که در مثال پست قبل شرح دادم. آنچه هست هم همیشه بوده، فقط چینش آن‌ دگرگون شده و میشود.

۴) علت و دلیل برای من یکی‌ است. اگر علت در ذهن شما همان آفریننده است (که من تا اینجا اینگونه برداشت نکرده بودم) برای من وجود ندارد چون برای من آفرینش اثبات نشده که علت (آفریننده) برای آن‌ در نظر بگیرم.

۸) هدف من هم از دادن مثل نقض بحثی‌ در مورد "از نیستی‌ به هستی‌ رسیدن" نبود. برای من (و برای علم) هیچ چیز از نیستی‌ به هستی‌ نمیرسد: جرم به وجود نمیاید یا از میزان آن‌ کم نمی‌شود، بلکه تنها دگرگون میشود). من هدفم این بود که بگویم دگرگونی‌ها هم همگی‌ پیرو اصل علیت نیستند. حتی اول اصل علیت را شرح دادم و بعد مثال نقضی ارائه کردم که اصل علیت را زیر سوال میبرد.

۹) در این شماره هم کمی‌ جمع بندی کنم:

ایرادات من اینها هستند:

الف) وجود اگر وجود نداشته باشد که دیگر وجود نیست که حالا واجب باشد یا ممکن.

ب) آفرینش یعنی از نیستی‌ به هستی‌ رساندن. علم امکان از نیستی‌ به هستی‌ شدن را رد می‌کند. پس آفرینش با علم تناقض دارد. پس آفرینش و وجود آفریننده منطقی‌ نیست چون مبنی علمی‌ ندارد.

ج) اصل علیت جهان شمول نیست، چرا که در مورد ذرات اصلیت خود را از دست میدهد. (این مورد بیشتر در رد برهان علیت است که خواهی‌ نخواهی در برهان شما هم مطرح است).

-------------------------

[*] قانون پایستگی انرژی می‌گوید که مقدار انرژی در یک سیستم تک‌افتاده (ایزوله، منزوی) ثابت می‌ماند. پیامد این قانون این است که انرژی از بین نمی‌رود و به وجود نمی‌آید. تنها چیزی که در سیستم تک‌افتاده رخ می‌دهد، تبدیل شکل انرژی است؛ مثلاً انرژی جنبشی به انرژی گرمایی تبدیل می‌شود. از آن‌جا که در نظریهٔ نسبیت خاص انرژی و جرم به هم وابسته‌اند، پایستگی انرژی در حالت کلی می‌گوید که مجموع انرژی و جرم یک سیستم تک‌افتاده پایسته است.

منبع

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

گفتگو با دوستی مسلمان درباره خدا, قسمت چهارم

مسلمان ایرانی گفت...

سلام. کوروش گرامی، البته من از مدتها پیش از انتخابات پاسخ شما را داده بودم ولی امیدوارم اینبار کمی سریعتر پاسخم را بدهید. با سپاس

0) دوست عزیز بدبختانه شما همچنان بین امکان و احتمال فرقی قائل نیستید. ببینید ما از ابتدا تعاریف خود را آوردیم و بر پایه تعاریف ابتدایی استدلال کردیم. امکان مورد نظر ما امکان خاص بود. ما در مورد ممکن خاص بحث داریم یعنی چیزی که از نیستی به هستی رسیده است و ممکن است از دوباره نیست شود. بدون شک ممکن الوجود با محتمل الوجود فرق دارد. لطفا این تفاوت را در بحث لحاظ کنید.

1) ما استدلال خویش را اقامه کردهد ایم و الان هم داریم پیرامونش سخن میگوییم، پس اینکه هر بار سعی کنید توپ را به زمین ما بیندازید سودی ندارد. اساساً اینجا شما مدعی هستید نه من. من دارم با شما بحث میکنم بر سر اینکه اگر واجب الوجود نباشد، جهانی نیست؛ خب شما هم اگر میتوانید ثابت کنید اگر تکشاخ جهانی نیست یا به هر طریقی ثابت کنید نبودنش محال است. من استدلالم را بیان کرده ام شما اگر میتوانید با استدلال من ثابت کنید که نبودن تک شاخ محال است، خب این کار را بکنید، فقط کافی است که سلسله علل باید الزاما به یک تکشاخ ختم شود.

اینکه نبود خدا محال است صدالبته بحث جاری بین من و شماست، گرامی.

3) دوست عزیز، اینکه هر چه از نیستی به هستی رسیده است(=ممکن الوجود) برای به وجود رسیدنش نیاز به یک بوجودآورنده(=علت) دارد، که یک امر بدیهی است. اما علت از دو حال خارج نیست یا خودش واجب الوجود است(که اگر اینطور باشد جایی برای بحث نیست زیرا وجود خدا را پذیرفته شده است) یا ممکن الوجوده که بخاطر اینکه از نیستی به هستی رسیده است، باز نیاز به یک بوجودآورنده دارد... حال سلسله علل به وجود میاید، و از آنجایی که تسلسل و دور در علل باطل است، باید این سلسله به جایی ختم شود، یعنی یک وجود باشد که نیاز به علت ندارد و خب چنین وجودی از آنجا که بدون داشتن علت هست، واجب الوجود است. پس مشخص است هر ممکن الوجودی هر چه دارد از واجب الوجود است.

به زبان دیگر واجب الوجود یعنی وقتی که ذاتش را در نظر بگیرید وجودش ضروری میشود وقتی اینطور باشد یعنی چند خصوصیت باید داشته باشد از جمله اینکه جزء نداشته باشد چون اگر جزء داشته باشد برای بودن باید جزئش هم باشد تا تحقق پیدا کند پس ذاتش برای بودن کافی نیست

4)خیر دوست عزیز، برهان علیت را اگر قبول داشتید که مشکل حل بود، اصل علیت را گفتم. یعنی اگر چیزی از نیستی به هستی برسد، نیاز به بوجود آورنده دارد. شما اگر خدای نکرده تمام بدنتان جوشهای چرکی بزند*، خیال نخواهید کرد که این جوشها بدون هیچ عامل و به وجود آورنده ای روی پوست شما سبز شده اند، اگر شما منکر اصل علیت باشید، قاعدتا هر درد و بیماری هم که پیدا میکنید نباید آنرا به عامل بیماری و میکروب و ویروس نسبت دهید. آیا چنین هستید؟؟؟

فقط خواهش میکنم، که بین علت در بحث ما به معنای بوجودآورنده(creator) و علت در خارج از این بحث به مفهوم دلیل(reason) فرق قائل شوید. منظور ما از علت، دلیل نیست.

5) ...

7) من را محکوم مغالطۀ جنگ شخصی کردید که به هیچ وجه وارد نیست. بنده روش نقد این فرد را نقد کردم و گفتم بدون علم نقد میکند؛ اگر خود فرد و بیخدا بودنش یا سوابقش را وسط میکشیدم میشد اسمش را جنگ شخصی گذاشت.

8) گویا شما مفهوم توسل به جهل را متوجه نشده اید که من را محکوم به سفسطه میکنید. بله عدم قطعیت یک نادانی نیست، من چنین ادعایی نکردم بلکه گفتم اینکه ما بر پایه عدم قطعیت بگویم علتی در کار نیست، میشود مغالطه توسل به جهل، کلامی درست است.

باری این بحث نیازی به این مباحث ندارد، زیرا عدم قطعیت هایزنبرگ به برهان ما ارتباطی ندارم و وسط کشیدن آن توسط داوکینز و سایر بیخدایان نمونه بارز مغالطه پهلوان پنبه است، یعنی چیزی که ما نمیگوییم را به ما نسبت میدهند.

9) عدم قطعیت هایزنبرگ ابدا نمیگوید در لزوم وجود بوجودآوردنده برای چیزی که از نیستی به هستی میرسد رسیده است، قطعیت وجود ندارد. اگر هایزنبرگ همچین حرفی زده است، به بنده رفرنس بدهید تا بدانم. اساسا عدم قطعیت هایزنبرک ارتباطی به نظام علی و معلولی ندارد و امثال داوکینز و غیره، سعی میکنند با وسط کشیدنش، رنگ لئاب علمی به سخنانشان بدهند. عدم قطعیت هایزنبرگ یک بحث در حوزۀ فیزیک جدید است ولی برخی میخواهند آنرا به همه چیز بکشند.

در مورد طرح مجدد برهان امکان و وجوب در بندهای فوق تقریبا یکبار دیگر برهان را اقامه کردیم. فقط لطفا از خاطر نبرید که ممکن الوجود که میگوییم با محتمل الوجود فرق دارد. علتی که ما در موردش حرف میزنیم هم به معنای بوجودآورنده است نه دلیل.

به امید ظهور

////////////////////////////
کوروش ميگويد:
با سلام
0) به گمان من شما در تعريف ها کمی گم شده اید*. به متن بپردازيم تا این ادعای من عيان شود.
ممکن خاصی که شما تعريف ميکنيد از نيستی به هستی رسيده. من چنين تعريفی را مصداق هيچيک از موجوداتی که ميشناسم نميبينم.
هر آنچه موجود است مجموعه ای از جرم و انرژی است. جرم و انرژی از هيچ بوجود نميايند و نيست نميشوند, بلکه دگرگون ميشوند يا به يکديگر تبديل ميشوند.
1) در این بحث شما ميخواهيد ثابت کنيد خدا وجود دارد, پس شما مدعی هستيد نه من.
اینکه داريد سعی ميکنيد که ثابت کنيد نبود خدا محال است درست: پس به بحث بپردازيم.
(شماره بندی شما را اصلاح نکردم تا مطالب جابجا نشوند)
3) گرامی, اینکه "هرچیز از نيستی به هستی رسيده است برای بوجود رسيدن نياز به يک بوجود آورنده دارد" بديهی نيست.
اولين و بزرگترين دليل بديهی نبودن این مطلب آن است مدعی بايد ثابت کند چيزی (يا هرچيز) از نيستی به هستی رسيده.
تا امروز که علم ثابت کرده چنين چيزی نيست: هيچ چيز از نيستی به هستی نرسيده. قانون ثبات جرم و انرژی را که به خاطر داريد!
دومين ایراد این مطلب آنست که, حتی اگر این مطلب را بپذيريم, واجب الوجود بيدليل از این قائده مستثنی ميشود.
شايد بگوييد تسلسل ایجاد ميشود. اگر ميتوانيد بپذيريد که وجودی ميتواند باشد که نياز به علت ندارد, پس به تناقض با گزاره اول ميرسيد.
به تسلسل باز هم خواهم پرداخت.
4) در این مطلب مشکل تعريفی که به آن اشاره کردم مشهود است. اول به اصل عليت بپردازم:
اين امر كه هر حادثه معلول علتى است در فيزيك كلاسيك بدين صورت تعبير مى شد كه در صورت فهم و علم به حالت فعلى يك سيستم قادر به پيش بينى آينده آن خواهيم بود. منظور از فهم در اين تعبير، تعيين و اندازه گيرى دقيق تمامى كميت هاى سيستم در زمان حال بود. از آنجايى كه سيستم هاى فيزيكى از قوانين تغييرناپذير على پيروى مى كنند، رفتار آنها در آينده نيز تابع اين قوانين و به عبارت ديگر تابع حالت فعلى آنها خواهد بود؛ بنابراين صرف تعيين مقادير مربوط به حالت فعلى آنها، كافيست تا با استفاده از قوانين فيزيكى آينده آنها را پيش بينى كنيم.
حالا مشکل شما در اینجاست که اولاً "از نيستی به هستی رسيدن" چيزی را بحث ميکنيد. که این از نگر علم, بلاخص فيزيک کلاسيک که از اصل عليتش سخن ميگوييد مردود است.
مشکل تعريف شما در مثالتان نمايان ميشود: جوش روی بدن من از هيچ بوجود نميايد. جوش از جمع شدن چرک در زير پوست که در اثر مرگ ميکروبها و سلول ها بوجود آمده پديد ميايد.
سلولها که در بدن بودند, ميکروبها هم وارد شدند, در فرايندی شيميايی يا فيزيولژيک دگرگون شدند و شد چرک. هر درد و بيماری هم اینگونه است.
ولی همين اصل عليت در فيزيک مدرن رد ميشود.
علت هم به آن معنی آفريننده که شما ميگوييد وجودش اثبات نشده. هرچه علت است همان دليل هاست. آفريننده ای نيست.
7) در اینجا از اردشير پاينده و سستی درک او از برهان فطرت گفتيد:
الف: اردشير برهان فطرت را نميفهمد
ب: پس اردشير برهان امکان و وجوب را هم نميفهمد
این ميشود سفسطه
8) من گفتم شما سفسته توسل به مرجعيت کرديد.
گفتيد دوست من مدرک دکتری الکترونيک دارد. او ميگويد... پس راست ميگويد. که شوربختانه اینگونه نيست. دوست گرامی شما هم دريافت درستی از عدم قطعيت ندارند.
اگر اجازه دهيد به شما نشان دهم چگونه عدم قطعيت هايزنبرگ اصل عليت را مردود ميکند. لطفاً اصل عليت را دوباره در شماره 4 بخوانيد تا راحت تر متوجه شويد. اصل عدم قطعيت ذرات بنيادى توسط هايزنبرگ به شكل زير است: مطابق رابطه
\sigma_x \sigma_p \ge \frac{\hbar}{2}
اندازه گيرى دقيق مختصات (X) و اندازه حركت (P) ذره بنيادى به طور همزمان غير ممكن است. چرا كه هر كوششى در راستاى كاهش خطاى اندازه گيرى يكى از متغيرهاى فوق منجر به افزايش خطاى اندازه گيرى متغير ديگر مى شود. بدين ترتيب مختصات و اندازه حركت ذره بنيادى كمياتى هستند كه به طور همزمان غير قابل محاسبه به نظر مى رسند. يعنى حالت فعلى سيستم مبهم و بنابراين آينده آن غير معين يا به عبارتى غير موجبيتى است. بر همين اساس دنياى ذرات بنيادى، دنيايى غير موجبيتى است و اين دنيا از روابط على تبعيت نمى كند.
نكته قابل توجه اینست كه محدوديت موجود در اندازه گيرى همزمان كميات اندازه حركت و مختصات ذره بنيادى هيچ ربطى به شرايط تجربه نداشته و در واقع خاصيت بنيادى طبيعت مى باشد (يعنی ربطی به ندانستن ما ندارد). اين محدوديت به هيچ وجه نقص دستگاه اندازه گيرى را نشان نمى دهد و اميدى نيست كه با پيشرفت فنون اندازه گيرى كاهش يابد يعنى تا زمانى كه قوانين مكانيك كوانتومى و به خصوص اصل عدم قطعيت آن پا بر جا باشد، اين محدوديت به طور ذاتى در طبيعت موجود است. خلاصه آن كه مطابق آنچه ذكر شد تكليف اصل عليت مطابق استدلال زير روشن مى شود:
عليت يعنى قابليت پيش بينى. «كبرى»
طبيعت در حوزه ذات بنيادى فاقد رفتار پيش بينى پذير است. «صغرى»
نتيجه: طبيعت در حوزه ذرات بنيادى فاقد رفتار على است.



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

موجی‌های سبز

اگر از یک کم قدیمی‌ تر‌ها بپرسید موجی یعنی‌ چی‌، جواب میدن: بسیجی‌ که مردم آزاره و تقصیر رو میاندازه روی دوش جنگ ایران و عراق!

البته این روزها کم تر این اصطلاح استفاده می‌شه: اکثر بسیجی‌‌ها بچه تر از اون هستند که جنگ دیده باشند. تازه آنقدر گردنشون کلفته که دیگه نیازی نیست بهانه پیدا کنند. کافیه بگن بسیجی‌ هستند و مردم آزاری آزاد می‌شه. البته سؤ تفاهم نشه: قصد من صحبت در مورد بسیجی‌‌ها نیست.

پدیده جدیدی که من رو به نوشتن وا داشت، پیدا شدن یک سری موجی از نوع جدید هست: موجی سبز.

اول که موج سبز شروع شد همه خوشحال بودیم. آخه صحبت از تغییر بود، از فعالیت مدنی، از پرهیز از خشونت، از گل پخش کردن و از شعار بد ندادن. از راهپیمایی در سکوت و ... خیلی‌ چیز‌های خوبی‌ اتفاق افتاد: کلی‌ از تابو‌ها شکست، کلی‌ نگر مردم دنیا نسبت به ما عوض شد. خودمون به خود باوری رسیدیم... و خیلی‌‌ها قربانی شدند.

اما دوباره شعار دادن‌ها شروع شد: مرگ بر.. فحش و بد و بیراه به این و اون. یکی‌ گفت احمدی نژاد رو ا.ن. صدا کنیم. خامنه‌ای رو خ.ر. گفتیم خوب... بالاخره خشم هست... نمی‌شه جلوی این چیز‌های کوچیک رو گرفت که... مردم حقشونه...

تا اینکه بعضی‌‌ها موجی شدند. موجی سبز . عین موجی‌های بعد از جنگ: معمولا اونهایی‌ که هیچ هزینه‌ای ندادند یا خیلی‌ کم هزینه دادند، شروع کردند به اتیکت زدن:

از موسوی بد نگو، انتقاد نکن، اختلاف افکنی، مزدور رژیم. از کرباسچی انتقاد نکن. حرف کشتار ۶۷ رو نزن. رفسنجانی دزد نیست، قاتل نیست با ماست. اختلاف نیانداز.. بسیجی‌ مزدور.. طنز نگو در مورد تجاوز، حق نداری بخندی با این چیز ها. چرا تو بالاترین لینک مایکل جکسون میفرستی: خائن رژیم میخواهی‌ خبرهای موج سبز گم بشن...

میدونید چیه؟ من فکر می‌کنم ما مردم، تا یاد نگیریم که هر کس حق داره نظر بده، هرکس حق داره از هرکس تحت هر شرایطی انتقاد کنه، هرکس هر عقیده‌ای داره اجازه ابراز داره، حتی اگر مخالف بابای من هم هست، راه به جایی‌ نمیبریم.

تا تو این مملکت موجی هست، موج سبز به هیچ جا نمیرسه.

سبز باشین

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

گفتگو با دوستی مسلمان درباره خدا, قسمت سوم

مسلمان ایرانی گفت...

سلام بر شما،

کوروش عزيز، بحث برهان امکان و وجوب بحثي فلسفي است. ما بدون شک مجبوريم از اصطلاحات مربوط به فلسفه هم استفاده کنيم. پس نبايد از به کار بردن اصطلاحات مربوط به بحث رنجيده شويد و تصور کنيد که بنده قصد پيچيده گويي دارم.

در ضمن دوست عزيز، من به شما عرض کردم که ما در مورد امکان خاص در برهان امکان و وجوب بحث ميکنيم که برايش "احتمال وجود" را نميشود در نظر گرفت زيرا وجود دارد (گذشته از اينکه اساسا احتمال ربطي به امکان ندارد)، ولي شما همچنان امکان را احتمال فرض ميکنيد و ممکن الوجود عام را به جاي ممکن الوجود خاص در نظر ميگريد.

خب برويم سراغ بحث:

1) در مورد اسب شاخدار: اگر ما اين اب شاخدار رو معدوم فرض کنيم، هيچ محالي لازم نمياد، پس وجود برايش ضروري نيست. وجود فقط براي وجودِ خالص ضروري است چون اگر عدم فرضش کني محال لازم مياد و محالش هم اجتماع نقيضين است. از نبود اسب شاخدار چنين محالي لازم مياد؟(ثابت کنيد)

اگر اسب شاخدار شما به فرض هدمش باعث هدم تمام عالم بشه هم، بايد جامع تمام کمالات باشه، اونوقت چطور ميتونه يک اسب باشه در حالي که کمالات انسان، شترمرغ و ... را داشته باشد؟ خدا خالق است پس بايد بينهايت باشد.

2) دوست گرامي، براي اجتماع نقيضين مثال خود را به چند دوست ديگر هم نشان دادم ولي در ممتنع بودن آن تساوي ايرادي نديدند(البته گويا شما ). به هر حال شما به عنوان مثال ممتنع الوجود، "اجتماع نقيضين" را در نظر بگيريد.

3) در مورد باريدن باران، خب ما اين را در مورد امکان عام گفتيم ولي بحث احتمالات نيست که در ادامه توضيح ميدهم. ولي اگر شما در وجود داشتن "بارش" مشکل داريد، بارش هم وجود دارد. باران آسمان و زمين شيء هستند، بارش هم ربط به اين معاني دارد، هست ولي ربطي است.

اما در مورد کامپيوتر شما، چيزي که وجود ذاتش نباشد، بودن برايش ضروري نيست و اگر ممکن الوجود باشد، نبودن هم برايش ضروري نيست، پس گاهي در قالب وجود ظاهر ميشه(يعني وقتي علت باشه) و گاهي نميشه(يعني وقتي علت موجود نباشه). در واقع لازم نيست که ما ثابت کنيم که وجود کامپيوتر شما صلب ميشه، ممکن است خيلي از ممکنات هرگز معدوم نشوند(بنده هم عرض کردم که "ممکن است دوباره وجود از ان صلب شود") اما اين معدوم نشدن، دال بر ممکن الوجود نبودن آنها نيست، زيرا اگر معدوم فرضشان کنيم، محال لازم نمياد؛ پس واجب الوجود نيست پس از اونجايي که وجود داره(پس با واجبه و يا ممکن)، ممکن الوجود هست.
هر ممکني هر چه دارد از خداست و اگر مستقل از خدا در نظر بگيريمش عدم است.

4) دوست عزيز ميشود بفرماييد شما اساسا اصل عليت را قبول داريد يا نه؟ اگر شما اصل عليت را قبول نداشته باشيد تمام اين بحث ما بيفايده است. عليت رو در کجا قبول داريد و در کجا جاري ميدونيدش؟ بفرماييد ملاک نياز به علت چيست؟ انکار اين اصل نه تنها برهان اثبات خدا را زير سؤال ميبرد، اصلا باب علم را ميبندد. چون استدلال بر اين اصل استوار است و برهان علت است براي حصول علم.

اما در مورد فرمايش شما، عرض کردم که ما در مورد ممکن الوجود خاص صحبت ميکنيم. مفهوم آن در خودش است چيزي است که قبلا نبوده و حالا هست، پس يا واجب الوجود است يا ممکن الوجود، يعني يا فاقد علت است يا داراي علت، نظر به اينکه با فرض معدوم شدنش محال لازم نيست، واجب الوجود نيست پس ممکن است.(در واقع همانطور که در بحث صفات خدا اثبات خواهد شد همينکه از يک زماني به بعد بوده براي اينکه بگوييم وجودش واجب نيست کافي است)

در مورد مثال نقض شما هم وارد نيست، شما ميفرماييد "هر آنچه از احتمال به واقعيت تبديل شود الزاماً نياز به عامل خارجي ندارد." خب ما هم ميگوييم اينطور نيست. خيلي راحت! شما ابتدا اين جمله خودتان را ثابت کنيد. هر چند حتي اگر اثبات شدني بود نيز احتمالات را نبايد بر برهان امکان و وجوب وارد دانست. خواهشا شما اين ادعاي خودتان را که نقل کردم اثبات بفرماييد.

5) اينکه پرسيديد "احتمال از جمل است" يعني چه؛ ابتدا جملۀ خود را کامل مياورم تا مفهوماحتمال محدود نشود: «احتمال از جمل ميايد و در قضايا مطرح است ولي امکان در ماهيت مطرح است. ما بحث وجود را داريم.» خب پاسخ سؤال شما اينستکه: يک جمله خبري يا راست است يا دروغ يا مشکوک، اگر مشکوک باشد بحث احتمالات وسط ميايد.(جمل جمع مکسر جمله است)

دوست عزيز، احتمال با نظر به آينده است ولي امکان، با نظر به ذات اشياء است. يک پديده يا ذاتا وجود است و براي موجود بودن، نياز به غير ندارد که واجب الوجود است، يا اينکه ذاتا وجود نيست و براي موجود شدن به وجود نياز دارد که ممکن الوجود است. احتمال اساسا ربطي به بحث ما ندارد. ما در امکان، به صدق و کذب کاري نداريم، به ذات شيء نگاه ميکنيم.

6) در مورد ايراد شما بر رنگ سفيد متوجه ايراد شما نشدم. فکر کنم شما جمله بنده را دقيق نخوانديد. در ضمن رنگ سفيد داخل سطل وجود لنفسه دارد.

اما در اثبات، لذاته بودن خدا، صبر بفرماييد تا بحث پيش برود. اگر همراهي بفرماييد و بحث را به صورت فلسفي پيگير شويد، سعي ميکنم همگي را شرح دهم.

7) اما برويم سراغ همين ايراد که بر برهان امکان و وجوب که از سوي اردشير پاينده، بازگو شده است. البته دوست عزيز بايد خدمت شما عرض کنم که اردشيرخان به کل درک صحيحي از براهين ساده مثل برهان فطرت نيز ندارد(اگر نگويم مغرضانه حقيقت را دگرگون ميکند) ايشان حتي در مورد برهان فطرت که درک آن براي هر کسي بسيار ساده است، چيزهايي را به خداباوران نسبت ميدهد که من براي اولين بار از خود او شنيدم.(پاسخ شبهاتش در مورد برهان فطرت را در وبلاگم داده ام) در مورد برهاني چون برهان امکان و وجوب نيز اين آقا هر چند صرفا يک بازگو کننده است ولي با وجود اينکه در حال نقد يک برهان 100% فلسفي است، احتمال را با امکان يکي فرض ميکند و پيش ميرود ...

همانطور که عرض کردم، اولين ايراد بر شبهه ايشان بحث احتمالات است که وارد کرده است. ما با امکان خاص کار داريم. پس پيرامون زماني بحث ميکنيم که الکترون با نقطه مورد نظر برخورد کرده است.

اما در مورد عدم قطعيت هايزنبرگ، جناب پاينده، آشکارا مرتکب سفسطه اي شده است که در علم منطق آنرا "توسل به جهل" مينامند. يعني با توسل به چيزي که امروز ما نميدانيم، نتيجه ميگيرد که دانستنش ممکن نيست!! بنده خودم به شخصه در مورد اين شبهه تحقيق کردم و از يک نفر که داراي مدرک "دکترا" از رشته مهندسي الکترونيک بود پرسيدم. ايشان به بنده گفتند که "اين عدم قطعيت بخاطر نقص دانش امروز ماست و ممکن است فردا ما دقيقا بتوانيم تشخيص دهيم که چرا الکترون به نقطه مورد نظر خورده است. کوروش عزيز، اگر حتي علم ما هرگز به جايي نرسد که بتوانيم علت اينکه چرا دقيقا الکترون به فلان نقطه از پرده اصابت نموده است، را بفهميم، اين که ما نتوانستيم علت را بفهميم، دليل نميشود که بگوييم که علت ندارد و فقط ميتوان گفت "علت را نميدانيم". ما نبايد دانش ناقص خود را دانش مطلق فرض کنيم که وقتي علت چيزي را نفهميديم، بگوييم "علتي در کار نيست"!! يادمان باشد که دانش بشر هميشه نسبت به آينده ناقص است.

شايد بخواهيد بنده را متقابلا به توسل به جهل محکوم کنيد، ولي من در صورتي محکوم به "توسل به جهل" بودم که بگويم از آنجا که ما علت را نميشناسيم و علم ما ناقص است علتي هست؛ ولي بنده ميگويم: "علت با دانش روز مشخص نيست" که اين با اصل عدم قطعيت سازگار است.

به هر حال ايراد جناب اردشير پاينده، نظر به اينکه نتوانسته است ادعاي فاقد علت بودن يک ممکن الوجود اثبات کند، وارد نيست.

موفق باشيد.

.....................................................................

کوروش ميگويد:
گرامی, تأخير مرا در پاسخ ببخشيد. این چند وقت ایران آنچنان آشفته بازاری هست که دل و دماغ برای بحث نميگذارد.
به پاسخ بپردازيم. سعی ميکنم کمی بحث را جمع کنم. شما هم کمک کنيد که از شاخه به شاخه نپريم:
1) در اینجا ميگوييد که اگر اسب شاخدار را معدوم فرض کنيم, هيچ محالی لازم نميايد. من قبول دارم و همين ایراد را از خدا ميگيرم:
شما بايد ثابت کنيد عدم خدا محال است.
3) دوباره در این قسمت قبل از هرگونه اثباتی نتيجه گيری ميکنيد که این سفسته است. با تکرار يک گزاره, آن گزاره درست نميشود.
شما هنوز نميتوانيد بگوييد هر ممکنی هرچه دارد از خداست.... اصلاً سخن بر سر اثبات همین است!!
4) منظور شما از اصل عليت چيست؟ همان برهان عليت را ميگوييد؟ خير قبول ندارم. اگر داشتم که با شما در مورد برهان امکان و وجوب بحث نميکردم.
برای اثبات اینکه هرچيزی از احتمال به واقعيت تبديل شود الزاماً نياز به عامل خارجی ندارد, من کافی بود مثال نقض بياورم که آوردم.
مثل این است که من ادعا کنم: همه چيز آبی رنگ نيست. برای اثبات کافيست يک شئ قرمز رنگ به شما نشان دهم. همين.
5) در این مورد کاملاً با شما مخالفم. يک جمله خبری (گزاره) يا درست است يا نادرست. ممکن است کيفيت آن را ندانيم, ولی از این دو حال خارج نيست.
در ضمن این ربطی به بحث ما ندارد و لطفاً به آن نپردازيد.
7) این قسمت را با سسفته حمله شخصی شروع کرديد که پاسخی به آن نميدهم.
در ادامه ميگویيد توصل به جهل کرده. اشتباه ميگوييد. از سفسته مرجعيت شما که بگذريم, به دوست خود يادآور شويد که
عدم قطعيت هايزنبرگ نادانی نيست, يک تئورم است چون با محاسبات ثابت شده.
پس کل استدلال شما در رد این مثال باطل است.
پيشنهاد ميکنم دوباره برهان خود را از اول تا آخر بگوييد تا هم رشته گفتار گم نشود و هم خلاصه ای بشود برای خواننده.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

نگاهي به سوره‌ زنان

نادره افشاري ـ آلمان

NaderehAfshari@gmx.de

سوره‌ي نساء يكي از معدود سوره‌هاي قرآن است كه در متنِ آن در رابطه با «حقوق» زنان سخن رفته است. عبدالحميد آيتي يكي از بي‌شمار مترجمين قرآن به زبان فارسي كه ترجمه‌ي قرآن چاپ 1379 او را در دست دارم [بجز ترجمه‌ي سنتي الهي قمشه‌اي] در زيرنويس اول ترجمه‌ي كتاب [صفحه‌ي 77] نوشته است: «در اين سوره از حقوق زنان سخن رفته است؛ به همين سبب النساء (= زنان) نام گرفته است. 176 آيه دارد و در مدينه نازل شده است.» اين سوره چهارمين سوره‌ي قرآن هم هست.

سوره با «ترس» از خداوند آغاز مي‌شود. ترسي كه يكي از پايه‌هاي اساسي استمرار حكومت اين دين در ذهن توده‌هاي مردم است. در ادامه‌ي اين ايجاد وحشت، نويسنده‌ يا انشاكننده‌ي كتاب تاكيد دارد كه خداوند «شما را از يك تن بيافريد، و از آن يك تن، همسر او را و از آن دو، مردان و زنان بسيار پديد آورد.» در اين‌جا باز هم انشا كننده‌ي كتاب [يا خدا] از ترس و ترساندن سخن مي‌گويد و اين كه خود [خدا] همواره و هميشه «مراقب شماست.» در زيرنويس همين صفحه در رابطه با آن بخش از آيه‌ي شماره‌ي يك كه اشاره‌ به آفريده شدن همه‌ي انسان‌ها از يك تن واحد دارد، يادآوري مي‌كند كه «خداوند، حوا را از پهلوي آدم، يا آنچه از گل او افزون آمد، آفريده است.»

ترجمه‌ي آيه‌ي شماره‌ي 3 هم، چنين آغاز مي‌شود: «اگر شما را بيم آن است كه در كار يتيمان عدالت نورزيد، از زنان هر چه شما را پسند افتد، دو دو، سه سه، و چهار چهار به نكاح درآوريد» البته مشخص نيست چرا كساني كه نمي‌توانند در كار يتيمان عدالت ورزند، اين اجازه را دارند كه «از زنان هر چه را پسندشان افتد، دو دو، سه سه، و چهار چهار به نكاح درآورند؟!» و لابد در مورد ايشان هم عدالت به كار نبرند!

تاكيد بر دو دو، سه سه و چهار چهار هم مشخص نيست. به همين دليل بهتر است كه داستان دو دو، سه سه و چهار چهار را به حساب بي‌خبري‌مان از ادبيات كلاسيك عرب بگذاريم و درباره‌اش سخني نگوييم. اما آنچه در اين جمله‌ي دو بخشي توجه را جلب مي‌كند، ارتباط نداشتن دو بخش به هم پيوسته‌ي جمله است. به بياني ديگر با كمي دقت مي‌توان به اين نتيجه‌ي رضايت‌بخش رسيد كه دو دو، سه سه و چهار چهار زن گرفتن، جايزه‌اي است كه اللهِ اين جماعت، براي مرداني در نظر گرفته است كه نمي‌توانند در كار يتيمان عدالت بورزند؛ مي‌ترسند، و مشخصا بر ضعف و ناتواني‌شان براي عدالت به خرج دادن آگاهي دارند. سواي نامفهوم بودن و بي‌ارتباط بودن اين دو بخش از آيه [براساس تبيين و تاكيد مترجم] مي‌توان به اين جمع‌بندي رسيد كه اولين بخش از حقوق زنان از زبان الله اين است كه افتخار دارند دو دو، سه سه و چهار چهار به حصن يك مرد آيند؛ حتا مرداني كه در كار يتيمان عدالتي به خرج نمي‌دهند. اين اولين «حقِ» زنان در سوره‌ي نساء [زنان] است!

مترجم در زيرنويس بعدي در همان صفحه، لابد براي اين كه زهر عوضي فهميدن‌ها را بگيرد، شايد هم براي شيرفهم‌تر كردن دستورات الله در رابطه با حقوق «حقه‌ي زنان» تاكيد مي‌فرمايدكه: «در باره‌ي اين آيه در تفسيرها بسيار سخن گفته‌اند. يك وجه آن اين است كه هم‌چنان كه بايد در كار يتيمان راه عدالت پيش گيريد، در كار زنان نيز راه عدالت پيش گيريد. و به شيوه‌ي جاهليت بي حساب زن مگيريد. «يا هرچه مالك آن شويد» زنان اسير يا كنيزان.»

با اين تاكيد معلوم مي‌شود كه مفسرين بسياري در اين باره سخن‌ها گفته‌ و در توجيه و تاويل اين بخش از آيه‌ي سوم سوره‌ي نساء كاغذها سياه كرده‌اند. به بياني ديگر كوشيده‌اند تا اين حكم الله را اين گونه تاويل فرمايند كه در جاهليت، اعراب بي‌حساب زن مي‌گرفته‌اند و حكم دو دو، سه سه و چهار چهار در نهايت تعديلي در حقوق مردان و ارتقاي كيفي حقوقي زنان شمرده مي‌شود.

در تفاسير قرآني هم در باره‌ي «هرچه مالك آن شويد» بسيار سخن گفته‌اند و چون يكي از بحث‌هاي شيرين و دلپذير براي علما و مفسرين اسلامي است، حتما بخش بزرگي از تفاسير مذهبي را به خود اختصاص داده است. در اين بررسي، كار من نه وجه تفسيري اين آيه و در نهايت وضع زنان در اين كتاب كه بحث حقوقي اين داستان است. به همان مفهومي كه مترجم [عبدالحميد آيتي] در تفسير اطلاق نام «النساء» به اين سوره يادآوري كرده است: «حقوق زنان»

من در كتاب «خشونت، زنان و اسلام» در يك تصوير فوري از عدم وجود تعدد زوجات به اين كيفيت در همان جوامع اعراب جاهلي ياد كرده‌ام و نشان داده‌ام كه اين تفسير، نوعي دروغ تاريخي است و اعراب در عموميت خود اين امكان را نداشته‌اند كه چندين زن داشته باشند. حتا متمكين مكه از قبيل ابوسفيان و عثمان و ديگران هم در دوران جاهليت حرمسرا نداشته‌اند؛ يا ما چنين خزعبلاتي را از زبان تاريخ نخوانده‌ و نشنيده‌ايم! بنابراين حكم دو دو، سه سه و چهارچهار اجازه‌نامه‌ي تازه‌ و رسمي‌اي بوده است كه بعدها علماي اسلام از آن استفاده‌ها كرده‌اند و با اتكا به آن، زنجيرهاي مضاعفي را بر دست و پاي زنان و دختران مسلمان و غيرمسلمان [آنچه كه مالك شده‌اند] بسته‌اند. اگر هم فرض كنيم كه اين حكم در رابطه با پادشاهان ايران بوده است كه چند صد همسر داشته‌اند، چون چنين پديده‌اي [چند همسري بي‌رويه] حكم كلي نمي‌توانسته است باشد؛ پس پرداختن به آن در يك كتاب «آسماني» عمومي زير عنوان «حقوق عموم زنان» موضوعيت ندارد؛ چرا كه براي عامه‌ي مردم، چه در ايران و چه عربستان و ديگر پهنه‌هاي بعدها به تصرف درآمده‌ي اعراب، چند همسري، دقيقا رابطه‌ي مشخصي با حاكميت و قدرت داشته است، و بنابراين از حيطه‌ي امكان عمومي توده‌ها خارج بوده است.

در آيه‌ي شماره‌ي 7 آمده است: «از هرچه پدر و مادر و خويشاوندان به ارث مي‌گذارند، مردان را نصيبي است. و از آنچه پدر و مادر و خويشاوندان به ارث مي‌گذارند، چه اندك و چه بسيار، زنان را «نيز» نصيبي است. نصيبي معين.» شيوه‌ي بيان نصيب معين زنان از ميراث پدر و مادر و خويشاوندان از دست رفته، گواهي بسيار ساده است بر اين‌كه اين «نصيب معين» كه الزاما در بخش‌هاي ديگر كتاب هم انشا شده است، با نصيب غيرمعين مردان، تفاوتي كيفي دارد. و زنان بايد بر سقف و ميزان معين حقشان در اين رابطه كاملا آگاه و راضي باشند؛ چرا كه اين نوع تقسيم‌بندي اساسا بر اساس فرمان خلل ناپذير الله انشا شده است و تفسير و تجديدنظرهاي عرفي را اساسا در آن راهي نيست!

در آيه‌ي 11 «خداوند درباره‌ي فرزندانتان به شما سفارش مي‌كند كه سهم پسر برابر دو سهم دختر است. و اگر دختر باشند و بيش از دو تن، دو/سوم ميراث از آن‌هاست. و اگر يك دختر بود، نصف برد. و اگرمرده را فرزندي باشد، هريك از پدر و مادر يك ششم ميراث را برد. و اگر فرزندي نداشته باشد، و ميراث‌بران تنها پدر و مادر باشند، مادر يك/سوم دارايي را برد. اما اگر برادران داشته باشد، سهم مادر، پس از انجام وصيتي كه كرده و پرداخت وام او يك/ششم باشد. و شما نمي‌دانيد كه از پدران و پسرانتان كدام‌يك شما را سودمندتر است. اين‌ها حكم خداست كه خدا دانا و حكيم است.»

با تمام نامفهوم بودن ترجمه‌ي جناب آيتي، اين داستان ساده را مي‌توان از ترجمه و خود آيه، به روشني درك كرد كه ميزان تقسيم ثروت بين ميراث بران، تنها بر اساس جنسيت ايشان است؛ چه اين ديگران [زنان] مادر، خواهر، همسر، يا دختران فرد مرده باشند. براي تاكيد بر خلل ناپذير بودن اين حكم هم در انتهاي آيه بر اين كه اين «حكم، حكم خداست و خدا دانا و حكيم است» هم تاكيد شده است. اين جا ديگر زير نويسي در كار نيست تا بر نصف‌الارث بودن زنان تاكيد شده باشد؛ چرا كه حتما تا سال 1379خورشيدي كه اين ترجمه به چاپخانه برده شده است، اين حكم كلي جا افتاده و به قوانين حقوقي كشورهاي اسلامي راه يافته است.

علي شريعتي، تئوريسيني كه در توجيه و تاويل اين قبيل تبعيض‌هاي اسلامي، به حق شايسته‌ي عنوان استادي بر ديگر تئوريسين‌هاي بيچاره‌اي از سنخ شيخ مرتضي مطهري و ديگران است، در اين دو مورد خاص [ارث و تعدد زوجات] تفسير و تاويل‌هاي جالبي دارد. يكي اين كه مي‌فرمايد: در ميان اعراب همين حقوق نصفه/نيمه هم اساسا وجود نداشت و پيامبر با اين كار، در واقع حقوقي براي زنان قائل شده است كه در جاهليت، زنان عرب از آن به كلي محروم بودند و اگر كل ارث و ميراثي كه زنان از مردان و مردگان دور و برشان مي‌برند، جمع و تفريق كنيم، سهمشان بيشتر از سهم مردانشان مي‌شود. من البته با اين كه در رشته‌ي رياضي دوره‌ي دبيرستان را به پايان برده‌ام، و دروسي هم كه در دانشگاه به آن علاوه كرده‌ام، حتا با كمك ماشين حساب و اينترنت و فرمول‌هاي جبر و مثلثات و حساب و هندسه و ديگر مباحث نظري و عملي نفهميدم چگونه مي‌شود زنان همه جا نصف سهم‌الارث را ببرند، ولي در كل، جمع سهم الارثشان بيشتر از سهم ‌الارث دوبله‌ي مردان باشد. خود حضرت شريعتي هم در اين رابطه توضيحي ندارد و با طرح يك شعار و بدون ورود به بحث حقوقي قضيه، مساله را درز مي‌گيرد. در واقع جنابش در يك جمله‌ي ساده، اين مساله‌ي حقوقي پيچيده را مي‌بندد و به شعار «عدالت اسلامي در همه‌ي زمينه‌ها» بسنده كرده، خود و پيروان مسلمانش را از عذاب تحقيق و تفحص در چند و چون قضيه راحت مي‌فرمايد.

در رابطه با تعدد زوجات هم بر همين نظر عبدالحميد آيتي ـ منتها با جملاتي شسته/رفته‌تر ـ تاكيد مي‌كند كه: مردان در جاهليت هزارها زن مي‌گرفته‌اند [كدام مردان] و پيامبر آمده است و اين بي‌نهايتٍ باز را به يك بي‌نهايتٍ بسته‌ي دو دو، سه سه و چهارچهار و هر آنچه كه مالكش شويد و هرچقدر كه در ازدواج موقت بخواهيد، و از كنيزان و اسيران حق مردان مسلمان را تقليل داده است! اساس برهان‌هاي قاطع اين توجيه كننده‌ي قوانين مادون قرون وسطايي اسلامي هم اين است كه: در اين دايره‌ي بسته، آزادي زنان و حقوق عادلانه‌ي ايشان، تنها در كنف حمايت متوليان دين عدالت گستر اسلام امكان تحقق دارد و نه هيچ جاي ديگري!

در آيه‌ي شماره‌ي 12 هم همچنان بر قانون نصف‌الارث بودن زنان، در رابطه‌هاي متفاوت وارث و مورث تاكيد شده است. و باز هم در انتهاي آيه:

« اين اندرزي است از خدا به شما و خدا دانا و بردبار است.»

در آيه‌ي بعد (ش13) هم براي دو قبضه كردن اين احكام آمده است كه:

«اين‌ها احكام خداست. هركس از خدا و پيامبرش فرمان برد، او را به بهشت‌هايي كه در آن نهرها جاري است، در آورد و همواره در آنجا خواهد بود و اين كاميابي بزرگي است.» به بياني ديگر جايزه‌اي هم براي كساني كه اين احكام الهي را مجري مي‌دارند، مقرر شده است و آن بهشت‌هايي است با نهرهايي كه در آن جاري است و

در آيه‌ي بعد (ش14): «و هر كه از خدا و رسولش فرمان نبرد و از احكام او تجاوز كند، او را داخل آتش كند و همواره در آنجا خواهند بود و براي اوست عذابي خوار كننده.»

اما جالب‌ترين بخش اين سوره، در رابطه با زناني است كه به كنترل جنسي/ديني مردانه تن نداده‌اند و براساس خواست و تمايل خودشان، با مردي رابطه برقرار كرده‌اند. لفظ «فحشا» كه در زبان فارسي هم بسيار از آن استفاده مي‌شود، بيشتر در رابطه با زناني است كه به رابطه‌اي خارج از اين نوع ازدواج‌ها تن داده‌اند. به اين معني كه مردان مسلمان حق دارند از هر زني كه ايشان را خوش آمد، دو دو، سه سه و چهار چهار و يا هر كه را كه مالك شدند، هم‌چنين از كنيزان و اسيران هر كه را كه خواستند و توانستند به بسترشان بكشانند، اما براي زنان هر گونه ارتباطي خارج از اين قوانين مردانه، حكم فحشا و فساد را دارد.

«و از زنان شما آنان كه مرتكب فحشا مي‌شوند، از چهار تن از خودتان [يعني چهار مرد] بر ضد آن‌ها شهادت بخواهيد. اگر شهادت دادند زنان را در خانه محبوس داريد تا مرگشان فرا رسد يا خدا راهي پيش پايشان نهد.» (ش15)

اين البته از رقيق‌ترين نوع تنبيهات ديني/مردانه‌اي است كه براي زناني كه به «فحشا» متهم مي‌شوند، و اتهامشان هم با چهار شاهد مرد، دو قبضه جرم تلقي مي‌شود، مقرر شده است. مشخص هم نيست كه چنين زناني چگونه جرات مي‌كنند در برابر چشمان باز و دهان‌هاي باز مانده‌ي اين گونه مردان، تا آخر قضيه‌ي رابطه‌شان را به تماشا بگذارند، تا جماعت چهارنفره‌ي شاهدان بعدها به محكمه بروند و مشاهداتشان را در محكمه‌هاي شرع مقدس گواهي بدهند؟!

تاسف انگيز اين‌كه در سوره‌هاي ديگر قرآن، غلظت اين تنبيهات بالاتر و بالاتر مي‌رود، تا جايي كه به مرحله‌ي سنگسار مي‌بالد.

در اين سوره اما به آزردن دو تني كه مرتكب «فحشا» شده‌اند، بسنده شده است. اما اگر مكانيزم فرمان‌هاي حقوقي قرآن را بشناسيم، خواهيم ديد كه اين‌گونه تاكيد بر «آزار اين زنان» در مراحل ديگر انشاي اين كتاب، به همان سنگسار باليده و تائيد و تحكيم شده است.

«و آن دو تن را كه مرتكب آن عمل شده‌اند، بيازاريد» (آيه‌ي شماره‌ي16)

لازم به توضيح است كه بخش بعدي اين آيه كه «چون توبه كنند و به صلاح آيند، از آزارشان دست برداريد» به بخش منسوخ اين كتاب تبديل شده است و متهمين به خروج از دايره‌ي كنترل جنسي [زنان] نهايتا تنها ميدان سنگسار را انتظار خواهند كشيد!

در آيه‌ي شماره‌ي 24 حكم «غريبي» ثبت شده است كه زمينه‌ي عملي بيشتر تجاوزات جنسي‌اي است كه مردان مسلمان در يورش به ديگر سرزمين‌ها از آن الهام گرفته‌اند: «و نيز زنان شوهردار بر شما حرام شده‌اند؛ مگر آن‌ها كه به تصرف شما درآمده‌اند.» اين حكم، يكي از حكم‌هايي بوده است كه زنان كشورهاي غيرمسلمان را به عنوان غنيمت جنگي ـ حتا زنان شوهردار را ـ نصيب دلپذيري براي مجاهدين و غازيان جنگ مي‌كرده است. توجه بكنيم كه جريان موسوم به طالبان نيز در كشور افغانستان، با تكيه به همين آيه و آياتي نظير آن، هرگونه تجاوزي را به زنان مسلمان كشور افغانستان حلال و حق اسلامي خود مي‌شمرده‌اند. در جنگ بين ايران و عراق هم ـ هر چند كه حكومت اسلامي از افشاي علني اين داستان بيم دارد ـ زنان ايراني بسياري در مناطقي كه چندي تحت سلطه‌ي نيروهاي عراقي بود، مورد تجاوز و «تصرف» قرار گرفته‌اند. خيلي از ايشان هم بادار شده‌اند، كه عمال حكومتي براي پاك كردن اين ردپاي اسلامي، فرزندان «دورگه‌»ي اين زنان مسلمان ايراني را پس از پاكسازي منطقه، تحت عنوان حرام زاده سر به نيست كرده‌اند.

همين داستان را ما در تراژدي هولناك‌تري در زندان‌هاي حكومت اسلامي هم به جان تجربه كرده‌ايم كه زنان ايراني ـ با هر باوري ـ در هر بازجويي، بينمازي يك پاسدار اسلامي جيره‌اش است. شيخ حسين‌علي منتظري هم در زندگي‌نامه‌اش و در نامه‌هايي كه به محضر مبارك امام جماران نگاشته است، به نوعي به اين نوع «تصرفات» بر زنان زنداني اذعان دارد!

كارگزاران حكومت اسلامي در زندان‌ها فرزندان اين زنان را پس از اين كه در شرايط اسفناكي در زندان به دنيا مي‌آمده‌اند، سر به نيست مي‌‌كرده‌اند. در واقع اين زنان مسلمان هم كه از خانه‌هاشان و در كشور خودشان دزديده شده، و به زندان‌ها كشانده مي‌شوند ـ هم ـ مشمول همان قانون اسلامي «هر چه را كه مالك آن مي‌شويد؛ حتا زنان شوهردار» هستند! داستان تجاوز به دختران باكره هم در شب‌هاي قبل از اعدام داستاني به واقع شرم آور از همين تفسيرهاي علماي شيعي از منابع ديني است.

آنچه مي‌خواهم در اين بحث نشان بدهم، زمينه‌هايي است كه دست مردان مسلمان را براي هرنوع تجاوزي به حريم زنان باز گذاشته و هم چنان باز مي‌گذارد. زناني هم كه به اين تفاسير و اين برداشت‌ها از منابع مذهبي گردن نمي‌گذارند، اتهام والاي «فاحشه» را يدك مي‌كشند كه برايشان انواع و اقسام شكنجه‌ها و تنبيه‌ها و آزارهاي جسمي و رواني، به عنوان دستورالعمل انشاء شده است!

« و بايد كه [اين زنان اسير كه ايشان را نكاح مي‌كنيد] پاكدامن باشند، نه زناكار و نه از آن‌ها كه به پنهان دوست مي‌گيرند و چون شوهر كردند، هرگاه مرتكب فحشا شوند، شكنجه‌ي آن‌ها نصف شكنجه‌ي زنان آزاد است» (آيه‌ي‌ش25) در زير نويس شماره‌ي 9 كتاب، در همين صفحه در توضيح زناني كه خارج از خواست مالكانشان، به ديگري دل بسته و با ايشان رابطه برقرار كرده‌اند، توضيح مكرر داده مي‌شود كه: «مراد، زناني است كه در جنگ با كفار، مسلمان شده‌اند.» يعني همان دختران و يا زنان شوهرداري كه به عنوان غنيمت جنگي بين غازيان اسلام تقسيم شده‌اند. در حكومت فعلي اسلامي در ايران، چون چنين جنگي موضوعيت نيافت ـ با تمام تلاشي كه حاكمان اسلامي براي صدور اسلامشان به دارالكفر [!] عراق و و دارالحرب ديگر كشورها كردند ـ اين بلاياي اسلامي مستقيما بر سر زنان مسلمان و غير مسلمان شهروند ايران نازل شد و ايشان بودند كه حكم غنايم جنگي را يافتند و به ايشان تجاوزها شد و بر ايشان تحقيرها و تخفيف‌ها روا شد!

در آيه‌ي بعد (ش34) زمينه‌ي خيلي از نابرابري‌هايي كه به نوعي احكام اسلامي تعبير مي‌شوند، زمينه‌ي نظري يافته است: «مردان، از آن جهت كه خدا بعضي را بر بعضي [ديگر] برتري داده است، و از آن جهت كه از مال خود نفقه مي‌دهند، بر زنان تسلط دارند.» اين البته دليل نارسايي است كه چون مردان به زنان نفقه مي‌دهند، پس اجازه دارند بر ايشان مسلط باشند؛ چرا كه به عنوان نمونه محمد خود همسري به نام خديجه داشته است كه زندگي‌اش را تامين مي‌كرده است. بنابراين نفقه دادن دليلي بر برتري بعضي بر بعضي ديگر نيست. و اگر مبنا نفقه دادن باشد، مرداني كه از زنانشان نفقه مي‌گيرند ـ مثل خود محمد ـ هيچ دليلي براي سلطه بر زنانشان ندارند. و البته زناني كه كار مي‌كنند و هزينه‌ي زندگي‌شان را خود تامين مي‌كنند، از اين دايره‌ي كنترل جنسي و سلطه‌گري خارج مي‌شوند. و سلطه محدود مي‌شود به زناني كه از مردانشان نفقه دريافت مي‌كنند. اما داستان پيچيده‌تر از اين حرف‌هاست. حتا اگر بپذيريم كه در همين دستگاه اسلامي، كار در خانه و كار در بيرون خانه ـ با چشم بستن بر دلايل جنسي ـ نوعي تقسيم كار بوده است، نمي‌تواند دليلي براي برتري و تسلط مردان باشد!

به ذكاوت بي‌نظيري نياز نيست تا پي ببريم كه ميدان تسلط مردان بر زنان، با تاكيد مشخص بر برتري جنسي مردان بر زنان، اساسا يك فرمان الهي است و بهانه‌ي نفقه دادن هم از آن بهانه‌هايي است كه موضوعيت چنداني ندارد. كما اين كه در قرآن، در رابطه با زناني كه درآمدي و يا پولي دارند، مطرح مي‌شود كه براي تصاحب ثروت و مهريه‌ي زنان، به ايشان تهمت زنا مزنيد تا اموالشان را به غارت ببريد.

مرحله‌ي بعدي، باز هم تاكيد بر كنترل جنسي زنان در دايره‌اي است كه براي مردان مسلمان، شرعا و عرفا نهادينه شده است: « پس زنان شايسته، فرمانبردارند و در غيبتٍ شوي، غفيفند و فرمان خداي را نگاه مي‌دارند» (ش34)

اين آيه‌ هنوز تمام نشده است و در ادامه‌ي اين كنترل جنسي زنان، همان حكمي را صادر مي‌كند كه محمد در بخشي از حجه‌الوداع، به عنوان وصيت سياسي‌اش، بر آن تاكيد مي‌كند: «و آن زنان را كه از نافرماني شان بيم داريد [نه اين كه نافرماني كرده‌اند] اندرز دهيد و از خوابگاهشان دوري كنيد و بزنيدشان. اگر فرمانبرداري كردند، از آن پس ديگر راه بيداد پيش مگيريد.» (ش34)

دايره‌ي كنترل جنسي اسلامي در مستندترين و اساسي‌ترين سند اسلامي يعني «قرآن» اين چنين تعريف مي‌شود: تسلط مردان، عفت و نجابت، و در صورت احتمال عدم فرمانبرداري، شكنجه و آزار جسمي و روحي زنان. هم‌چنين تقليل حقوق ايشان به نيمه‌ي حقوق مردان و در همين رابطه ايشان را نيمه‌ي مرد و ساخته و پرداخته شده از اضافاتِ گل مرد انگاشتن، يا از دنده‌ي چپ مرد آفريده شدن!

لازم به تاكيد است كه من آيات بخصوصي را كه در رابطه با كنترل جنسي زنان است، از ميان آيات متعدد اين سوره و سوره‌هاي ديگر دست چين كرده‌ام. قصدم هم تفسير و يا به روال كار مذهبيونِ دمده و دفرمه و رفرميست، تاويل و توجيه هم نيست. بلكه گشودن گرهي است كه براي خيلي از ما ايرانيان ناگشوده و ناشناخته مانده است و چون ما ايرانيان بيشترمان شنونده و گوينده هستيم، تا خواننده و پژوهشگر ـ آن هم در اين حيطه‌ها كه به آينده و زندگي‌مان لطمه‌ها مي‌زند ـ بررسي اين كتاب كه زمينه‌ي نظري رفتار مردان ايراني مسلمان است، الزامي چند صد باره دارد!

در آيه‌ي شماره‌ي 57 به مردان مسلمان كه همه‌ي وعده‌هاي اسلام را باور كرده و دستورات ديني‌شان را انجام داده‌اند، بجز جوي‌هاي شير و عسل كه «تا ابد در آنجا خواهند ماند» زناني نيز پيشكش مي‌شود كه به تملكشان در مي‌آيد كه «در آنجا صاحب زنان پاك و بي‌عيب شوند و»

لابد براي ذهن ايراني/اسلامي هموطنان ما ترجمه‌اي رساتر از آيات پيشين براي «زنان پاك و بي‌عيب» نيست كه اين مومنان تصاحب و تصرفشان مي‌كنند.

اين چند جمله، تمامي «حقوق»ي است كه در سوره‌ي 176 آيه‌اي نساء [سوره‌ي زنان] در مورد «زنان» نازل شده است. به راستي اگر حقوق ما زنان در كنف حمايت اين دين است، همگي حقوقمان را به متوليان اين دين صلح مي‌كنيم. مهرمان حلال و جانمان آزاد!

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

ازدواج ها و طلاق های حسن ابن علی, امام دوم شيعيان


1. عبدالله بن سنان از امام صادق(ع)نقل مي كند كه فرمود: (علىّ بن أبي طالب(ع)بر روي منبر بود كه فرمود: (ازدواج ندهيد فرزندم حسن را، زيرا او مردي است كه زنان را زياد طلاق مي دهد! در آن هنگام مردي از اهل همدان به پاخواست و گفت: سوگند به خدا ما به او ازدواج خواهيم داد، او فرزند پيامبر خدا (ص) و اميرمؤمنان (شما)(ع)است، پس چنانچه او را خواست نگه مي دارد و اگر نخواست طلاق مي دهد.)(31).
2. مرحوم كليني حديث ديگري را از يحيي بن ابي العلا نقل مي كند كه داراي همان مضامين فوق است، فقط در ابتدا به نقل از امام صادق(ع)اضافه مي كند كه آن حضرت فرمود: (همانا حسن بن علي(ع)پنجاه زن را طلاق داد و اميرمؤمنان فرمود: اي مردم كوفه! به حسن زن ندهيد، زيرا او مردي است كه زنان را طلاق مي دهد. در آن هنگام، مردي به پاخاست و گفت: سوگند به خدا دختران خود را به ازدواج او درخواهيم آورد، همانا او فرزند پيامبرخد(ص)و فاطمه(س)است، چنانچه او را خوش آمد نگه مي دارد و زندگي مي كند وگرنه طلاق مي دهد.)(32).
3. محاسن برقي از امام صادق(ع)روايت كرده كه مردي خدمت اميرمؤمنان(ع)رسيد، عرض كرد: آمده ام با شما مشورتي كنم، زيرا حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر جهت خواستگاري دختر من آمده اند. حضرت فرمود: كسي كه مورد مشورت قرارمي گيرد بايد امين باشد؛ راجع به فرزندم حسن، همانا او زنان را طلاق مي دهد و امّا حسين براي دخترت بهتر است، پس دخترت را به ازدواج حسين درآور.)(33).

. ابن شهر آشوب از كتاب قوت القلوب ابوطالب مكّي نقل مي كند:.
(همانا او (حسن بن على) با 250زن ازدواج نمود و گفته شده سيصد زن! علي از اين ماجرا رنج مي برد و زجر مي كشيد تا اين كه روزي در خطبه اش فرمود: حسن را زن ندهيد كه او زياد طلاق مي دهد ....)(53) ابوطالب مكّي اضافه مي كند: (و حسن چنان بود كه گاهي چهارزن براي او عقد مي شد و او قبل از آن چهار زن را طلاق مي داد.)(54).
2. بلاذري مي نويسد: (ازدواج كرد حسن بن على(ع) با نود زن، سپس علي فرمود: آن قدر حسن ازدواج كرد و طلاق داد كه مي ترسم عمل او سبب دشمني ديگر اقوام و قبايل عليه ما گردد.)(55).
3. محمدبن سعد كاتب و نويسنده محمد بن عمر واقدي به نقل علي بن الحسين(ع)آورده است: (حسن(ع) مطلاق (پرطلاق) بود و هيچ زني را طلاق نمي گفت جز آن كه آن زن، وي را دوست داشت و شمار آنان به نود تن رسيد.)(56).
4. در كتاب روضةالصفا آمده است: (اميرمؤمنان حسن(ع) پيوسته زن مي گرفت و طلاق مي داد، از اين جهت اميرمؤمنان على(ع) مي گفت: دختران خود را به پسر من تزويج نكنيد كه مذواق (كامگير) و مطلاق (زياد طلاق دهنده) است!)(57).

منصور عباسي خطابه اي در برابر عدّه اي از اهل خراسان ايراد نمود كه خود گواه مطالب فوق است، در بخشي از سخنان او آمده است:.
(ثم قال ياأهل خُراسان أنتم شيعتنا وأنصارنا وأهل دعوتنا ولو بايعتم غيرنا لم تبايعوا خيراً منّا إن ولد ابن ابي طالب تركناهم والّذى لااله إلاّهو والخلافة فلم نعرض لهم لابقليل ولابكثير فقام فيها علىّ بن ابي طالب رضي الله عنه فما أفلح وحكم الحكمين فاختلفت عليه الأمّة وافترقت الكلمة ثمّ وثب عليه شيعته وانصاره وثقاته فقتلوه ثم قام بعده الحسن بن علي رضي الله عنه فواللّه ماكان برجلٍ عرضت عليه الأموال فقبلها، ودَسَّ إليه معاويّة: إنّي أجعلك ولىّ عهدى فخلعه وانسلخ له ممّا كان فيه، وسلّمه إليه، وأقبل علي النساء يتزوّج اليوم واحدة ويطلق غداً أُخرى، فلم يزل كذلك حتّي مات علي فراشه ...(6)؛ اي اهل خراسان! شما پيروان و انصار ما هستيد كه به دعوت ما پاسخ گفته ايد، اگر با غير ما بيعت مي كرديد بهره اي بيش از اين نمي برديد و بهتر از ما را نمي يابيديد، همانا ما نوادگانِ فرزند ابي طالب را رها نموديم، زيرا سوگند به خداي واحد، ما در راستاي حاكميت خويش به فرزندان ابي طالب هيچ گونه تعرضي نداشته ايم آنان در امر خلافت بهره اي ندارند پدرشان علي بن ابي طالب(ع) براي خلافت به پاخاست و لكن پيروز نشد، وقتي حكمين (ابوموسي اشعرى، عمروعاص) كار خود را انجام دادند، پس اختلاف در ميان امت پيش آمد و متفرق شدند، سپس شيعيان و يارانش بر او حمله كردند و او را كشتند، آن گاه فرزندش حسن بعد از او به پاخاست.
به خدا سوگند! پول هايي را كه به وي عرضه شده بود پذيرفت و معاويه او را فريب داد و وعده كرد كه تو را جانشين خودم خواهم نمود، ليكن او را بركنار كرد و از موقعيتي كه داشت به زير كشيد، او آن گاه به شهر خود (مدينه) بازگشت و روي به زنان آورد، امروز با يكي ازدواج مي كرد و فرداي آن روز، يكي را طلاق مي داد و با اين شيوه به سر برد تا در بستر خويش بمرد ...)

نويسنده اي به نام لامنس (م‏1862 1937، ( Lammens آن گاه كه به معرّفي حسن بن علي(ع)مي رسد، چنين مي نويسد:.
(ويلوح أنّ الصفات الجوهرية الّتي كان يتّصف بها الحسن هى الميل إلي الشهوات والافتقار إلي النشاط والذكاء ولم يكن الحسن علي وفاق مع أبيه وإخوته عند ماماتت فاطمة، ولمّا تجاوز الشباب. وقدأنفق خير سِنّ شبابه في الزواج والطلاق فأحصي له حوالي المائة زيجة عدّاً. وألصقت به هذه الأخلاق السائبة لقب المطلاق وأوقعت عليّاً في خصومات عنيفة وأثبت الحسن كذلك أنّه مبذّر كثيرالسرف، وقداختص كلاّ من زوجاته بمسكن ذى خدم وحشم، وهكذا نري كيف كان يبعثر المال أيّام خلافة على الّتي اشتدّ عليها الفقر ...).
و در مقاله خود، ص‏402 آن گاه كه سخن از برگشت به مدينه منوره مي رسد، مي نويسد:.
(وهناك عاد إلي حياة اللهو واستسلم للذّاتِ ووافق معاوية علي أن يدفع نفقاته... ومع هذا فقد استمر الانقسام في البيت العلوي ولم يكن الحسن علي وفاق مع الحسين ...).
و وقتي به وفات و رحلت حسن مي رسد، مي نويسد:.
(وتوفي الحسن في المدينة بذات الرئة ولعلّ افراطه فى الملذّات هوالذي عجل بمنيته وقدبذلت محاولة لالقاء تبعة موته علي رأس معاوية. وكان الغرض من هذا الاتّهام وصم الامويين بهذا العار وتبرير لقب الشهيد او سيدالشهداء الّذي خلع علي ابن فاطمة هذا التافة الشأن ولم يجرأ علي القول بهذا الاتهام الشنيع جمهرة سوي المؤلفين من الشيعة أو...) (دائرةالمعارف الاسلاميّه، ج‏7، ص‏400، كلمه (الحسن)بن على ابن ابي طالب)

آمده است كه حسن گاهي بيش از 300 زن داشته است و شمار زنان همواره دگرگون ميشده است، زيرا حسن پس از كام گرفتن، بسياري را طلاق داده و زنان ديگر كه ترجيح ميداد باكره باشند، بر ميگزيد.
الف) ابوالحسن مدائني گويد: (كان الحسن كثير التزويج ... وقال أحصى زوجات الحسن فكُنَّ سبعين امرأة(7)؛ حسن بن علي زياد ازدواج مي نمود، وقتي همسرانش را شمردند به هفتاد تن رسيد!).
ب) تزوّج الحسن سبعين حُرّة وملك مائة وستين أمَة فى سائر عمره ...(8)؛ حسن بن علي با هفتاد زن آزاد ازدواج كرد و 160كنيز را در بقيه عمرش گرفت.).
پ) شبلنجي مي گويد: (أحصن الحسن بن على تسعين امرأة(9)؛ امام حسن بن علي با نود زن ازدواج نمود!).
ت) كفعمي گويد: (همسران امام مجتبي(ع)64عدد بودند!)(10).
ث) بلخي مي گويد: (وكان أرخي ستره علي مأتين حُرّة(11)؛ حسن بن علي با دويست زن آزاده ازدواج نمود و آن ها را به همسري خود درآورد.).
ج) ابوطالب مكّي گفته است: (إنّه تزوج مأتين وخمسين امرأة وقيل ثلاثمائة وكان علىّ يضجر من ذلك (12)... وكان الحسن ربّما عقد علي أربعة وربّما طلّق أربعة.)(13).
ابوطالب مكّي گفته است: (حسن بن علي 250زن را به همسري خود درآورد و گفته شده، بلكه با سيصدزن ازدواج نمود و پدرش على بن ابي طالب از اين امر رنج مي برد (سپس اضافه مي كند) عادت حسن بن علي چنين بود كه گاهي چهارزن را با هم طلاق مي داد و همزمان با چهار زن ديگر ازدواج مي نمود.).
چ) (او با چهارصد زن ازدواج كرده است.)(14).
مورخان توانسته اند تنها از هيجده همسر با نام و نشان بنويسند.
آنان به ترتيب ذيل عبارتند از:.
1) حَفْصَه دختر عبدالرحمن بن ابي بكر.
2) زني از خاندان بني ثقيف.
3) هند دختر سهيل بن عمرو.
4) زني از خاندان علقمةبن زرارة.
5) زني از قبيله عمروبن ابراهيم منقرى.
6) زني از قبيله بني كلب (بني كلاب).
7) زني از قبيله بني شيبان از خاندان همام بن مرّة كه طلاقش داد.(20).
8) خوله دختر منظوربن زياد فزارى.
9) أمّ اسحاق دختر طلحةبن عبيداللّه تيمى.
10) أُمّ بُشر دختر ابو مسعود عقبةبن عمر انصاري خزرجي كه أمّ بشير هم ناميده شده.(21).
11) جعده دختر اشعث بن قيس كندي .(22).
12) ام كلثوم دختر فضل بن عباس بن عبدالمطلب. وي طلاق داده شد و با ابوموسي اشعري ازدواج كرد.(23).
13) نفيله (أمّ ولد) و يا رمله. او مادر قاسم بن حسن است.
14) زينب دختر سُبَيْع بن عبدالله (برادر جريربن عبدالله).
15) عايشه خثعميّه..(24).
16) امّ رباب دختر امرءالقيس بن عدي تيم.
17) صافيه (امّ ولد).(25).
18) شهربانو.(26).







7. بحارالانوار، ج‏44، ص‏173، ح‏9.
8. بحارالانوار، ج‏44، ص‏173، ح‏9.
9. الصواعق المحرقه، ص‏139؛ أنساب الأشراف، ج‏3، ص‏25، ح‏36؛ تاريخ الخلفاء، ص‏191؛ تذكرةالخواص، ص‏191.
10. چهارده معصوم، زندگاني امام حسن(ع)، ص‏553.
11. البدأ والتاريخ، ج‏5، ص‏74.
12. مناقب ابن شهر آشوب، ج‏4، ص‏34؛ بحارالانوار، ج‏44، ص‏169.
13. قوت القلوب، ج‏2، ص‏246.
14. چهارده معصوم، زندگاني امام حسن(ع)، ص‏553.
....
20. حياة الامام الحسن بن علي(ع)، ج‏2، ص‏460؛ أنساب الاشراف، ج‏3، ص‏14؛ ناسخ التواريخ، جلد مربوط به امام حسن مجتبي(ع)، ص‏268.
21. ارشاد مفيد، ص‏176.
22. حياة الامام الحسن بن على، ج‏2، ص‏457؛ بحارالانوار، ج‏44، ص‏173، از شماره‏11-1 نام همه همسران به همراه بعضي از فرزندانشان نوشته شده است.
23. حياة الإمام الحسن بن على، ج‏2، ص‏460.
24. حياة الإمام الحسن بن على، ج‏2، ص‏459؛ تاريخ ابن عساكر، الامام الحسن(ع)ص‏154.
25. ناسخ التواريخ، ج‏2 (امام حسن ر) ص‏296.
26. مسعودى، اثبات الوصيّه، ص‏167.
27. حياة الامام الحسن بن على، ج‏2، ص‏450، به نقل از كتاب المحبر، ص‏57.
....
31. حميد بن زياد عن الحسن بن محمدبن سماعة، عن محمدبن زيادبن عيسى، عن عبداللّه بن سنان، عن ابي عبداللّه(ع) قال: (إنّ عليّاً قال وهو علي المنبر: لاتزوجوا الحسن فإنّه رجل مطلاق، فقام رجل من همدان فقال: بَلي واللّه لنزوّجنّه، وهو ابن رسول اللّه ذوابن أميرالمؤمنين(ع)فإن شاء أمسك وإن شاء طَلَّقَ.) (فروع كافى، ج‏6، ص‏56، ح‏4).
32. (عن يحيي بن ابي العلاء عن أبي عبدالله(ع)قال: إنّ الحسن بن علىّ(ع)طَلَّق خمسين امرأةً فقام علىّ(ع)بالكوفة، فقال يامعاشر أهل الكوفة لاتنكحوا الحسن، فإنّه رجل مطلاق فقام إليه رجل فقال: بلي واللّه لننكحنَّه فإنّه ابن رسول اللّه(ص)وابن فاطمه(ع)فإن أعجبته أمسك وإن كره طلّق.) (فروع كافى، ج‏6، ص‏56 و نيز رك: الامام الحسن من تاريخ دمشق، ص‏153، ح‏258).
33. (عن ابن محبوب، عن عبداله بن سنان، عن أبي عبداللّه (ع)قال: أتي رجل أميرالمؤمنين(ع)فقال له: جئتك مستشيراً، إنّ الحسن والحسين(ع)وعبدالله بن جعفر خطبوا إلىّ. فقال أميرالمؤمنين(ع) المستشار مؤتمن. أمّا الحسن فإنّه مطلاق للنساء، ولكن زوّجها الحسين، فإنّه خير لأبنتك.) (محاسن برقى، ج‏2، ص‏436، باب الاستشاره، ح‏20؛ و نيز رك: منتخب التواريخ، ج الامام الحسن، ص‏190).
34. فروع كافى، ج‏6، ص‏55.
...
54. وكان الحسن ربما عقد له علي أربعة وربّما طلق أربعة (قوت القلوب، ج‏2، ص‏246.).
55. عن أبي صالح قال: أحصن الحسن بن علىّ تسعين امرأة فقال علىّ: لقد تزوّج الحسن وطلّق حتّي خفت أن يجى‏ء بذلك علينا عداوة أقوام (أنساب الاشراف، ج‏3، ص‏25، ح‏36؛ تاريخ الخلفاء، ص‏191؛ نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج‏16، ص‏12، ..).
56. سيوطى، تاريخ الخلفاء، به نقل از كتاب طبقات كبير، ص‏191.
57. ميرخوانده شاه شافعى، روضةالصفا، ج‏3، ص‏20.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

افشین برو

این متن نوشته يک نويسنده ایرانی مقيم آمريکا هست که در فيس بوک ديدم.
از آنجايی که بعضی از دوستان به فيس بوک دسترسی ندارند اینجا متن را منتشر ميکنم.
----------------------------------------------------------------
فصل یک


گفته بودم که نمینویسم. عهد کرده بودم که تا مدتی و به عنوان اعتراض قلمم رو غلاف کنم. حالا بگذریم که از من گنده ترهاش نیز توی این عالم مطبوعاتی خیلی اوقات زدن زیر قولشون ولی دلم نیومد که کمی درد دل نکنم. راستش این انس و الفت من با قلم زدن که بیشتر مثل یک عادت بد روی شونه هام همیشه منتظره، هر از چندگاه من رو هول میده توی اون گرداب علاقه و مجبورم میکنه که بزنم زیر قول و قرارم. باری، یاد روز بازی با کره جنوبی افتادم. باز مثل همیشه بوق سگ بیدار شدم و تمرگیدم جلوی تلوزیون خاموش. تنهای تنها. ایندفعه دل و دماغ نداشتم که روشنش کنم. دو دل بودم. گیج بودم. به احساسم شک کرده بودم. زل زده بودم به صفحه تاریک تلوزیون ولی نمیدونستم که با روشن کردنش گره ای از این گیج و مسخ بودنم باز میکنم یا نه. از یک سو هیجان اخرین بازی احتمالی تیم وطنم رو داشتم و از سویی دیگر تمامی خیالم توی خیابون های تهران، سبز سبز، دنبال مردم در حال اعتراض و تکاپو بود. توی سرم غوغایی بود. نیم کره جنوبی مغزم میخواست به افریقا پر بکشه ولی نیم کره شمالی اش دنبال امالی بس بزرگتر بود.
از اینکه ته دلم دیگه پیروزی رو دوست نداشتم شرمنده شده بودم. ولی به خودم نهیب زدم ،حالا که تا اینجاش اومدی تمومش کن. روشن کن این لامذهب رو. نمیخواد مثل همیشه داد و فریاد کنی. فقط نگاه کن. تو به دنبال اشک شادی نیستی، فقط شاهد باش. و روشن کردم

فصل دو


گاهی اوقات و بدون اینکه ادم کنترل داشته باشه یکدفعه خودش رو وسط یک جریان تاریخی در حال حرکت میبینه. درست مثل کسی که افتاده باشه توی روند خروشان یه رودخانه. بدون کنترل. حقیقتش من از چندو چون اون بازی کذایی بیخبرم. نود دقیقه زل زدن به اون مچ بند های جادویی شگفت انگیز فرصتی رو برای ادم نمیذاره که در مورد تکنیک و تاکتیک فکر کنه. تا به حال نشده بود که اینچنین بی علاقه شروع کنم و اینگونه پر شور و غرق افتخار به تماشا بنشینم. درحقیقت همان لحظه ای که مهدی با مچ بند سبزش جلوی همه وارد زمین شد بازی برای من تمام شد. ما در دقیقه صفر بازی رو بردیم! از روی صندلی بلند شدم و اهل و ایال رو بیدار کردم که چه نشسته اید، ما هنوز شروع نکرده پیروز شدیم. مثل روح سرگردان و در نیمه تاریکی اینسوی اقیانوس نود دقیقه به هر انکس که در دفتر تلفنم بود تلفن کردم. میخواستم همه در این رودخانه خروشان با من همسفر شوند. حتی سوت پایان بازی نیز نتوانست شور و غرور من رو خاموش کند و خط تلفن من همچنان بوغ اشغال میزد

فصل سه

چند ماهیست که دیگر دلمشغولی رفتن به افریقای جنوبی را نداریم و فکرمان به دنبال ارمانهایی بس فراتر از فوتبال است. خوشحالم که نرفتیم

فصل چهار

من افشین قطبی را دوست ندارم. افشین را به عنوان سرمربی تیم ملیم نمیپسندم. من از وعده و وعید بدم میاد. من از قول های پوشالی منزجرم. من از اینکه کسی فقط حرفهای قشنگ بزنه بیزارم. دیروز با دیدن عکس قطبی در مراسم تنفیذ تشریفاتی این تنفر به حد اعلای خود رسید. میخواستم دم دستم بود تا انچنان بر سرش بکوبم که صدای فریادش تا انسوی البرز طنین بیندازد. حرف و حدیث های فوتبالی اش هنوز جلوی چشمانم بود و رویت عکس کذاییش در ان میهمانی سیاه مزید بر علتی شد تا رگ های گردنم از تنفر تا مرز ترکیدن زق زق کند. یاد بر و بچه های تیم افتادم که چگونه اینده خودشان را ریسک کردند تا با مردم باشند. یاد ملتمان افتادم که چگونه و ایثار گرانه جان خویش را برای دستیابی به ازادی و در طبق اخلاص تقدیم کشورشان کرده اند.

فصل پنج

خیلی با خودم فکر کردم. یه جورهایی دوست دارم باور کنم که شاید افشین قطبی مجبور شده بودکه اینکار رو بکنه. شاید تهدید شده بود. شاید در شرایطی قرار گرفته بود که راهی جز این نداشت. لحظه ای خودم را گذاشتم جای افشین. دلم نمیخواست که از او دفاع کنم اما این دیگر در مورد فوتبال نبود. خیلی دلم میخواست که خار و خفیفش کنم اما انسانیت حکم کرد که بنویسم. افشین قطبی هر چه هست، سیاسی نیست. ممکن است که افشین در یک حرکت سیاسی به پستی رسیده باشد که او امروز مسیولیتش را به عهده دارد، اما افشینی را که من میشناسم با سیاست های روبرو و اینگونه بیگانه است. پسر امریکایی ایرانی تیم فوتبال ایران به طور قطع و یقین قربانی بازیهای کثیف سیاسی قرار گرفته. حقیقتا دوست داشتم که قطبی را سکه یک پول بکنم، اما، اگر کورکورانه این عمل را انجام دهم پس فرق من با ضحاک زمان در چیست؟ من به افشین امپراطور نمیگویم. حتی او را جنتلمن فوتبال ایران نیز خطاب نمیکنم. ولی برای افشینی که زود گول خیلی مسایل را میخورد دلم میسوزد.

فصل اخر

افشین برو. تو مرد روزهای سیاه سیاست نیستی. افشین برو. افشین ، تو خوب امدی ولی بد ماندی. افشین برو. ما هنوز در قلبمان جای کوچکی برای ان پسر کالیفرنیایی که کنار تیم گالاکسی مینشست را داریم. افشین برو. اجازه این را به کسی نده تا از تو به عنوان دستاویز سیاسی استفاده کند. افشین برو. تو را دوست ندارم اما وجدان نیز حکم نمیکند که همه کاسه کوزه ها را بر سر تو بشکنم. تاریخ را میتوان کمی دستکاری کرد، چشم ها رو میشه بست و میتونیم که رویمان را بکنیم به طرف دیوار و هیچ چیزی را بیاد نیاوریم. به شرط این که بروی.افشین برو تا دیر تر از این نشده
فقط برو

Nader Jahanfard, San Jose, California

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin